پنج انگشت دوست داشتنی
درباره وبلاگ


جواب سوالم تو باشی اگر ز دنیا ندارم سوالی دگر که من پاسخی چون تو میخواستم...

____________________
دسته بندی

آشپزی

____________________
آرشیو

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

دی 1391

آذر 1391

آبان 1391

____________________
مطالب اخیر

کوچ نامه
سوال
یک خط صاف و ممتد
آخرین پست 91
درد
خدایا نه!!!
نامه ای به خدا
love is...
مردیم از خوشی آخه

____________________
نویسنده

zekhoo

____________________
لینک ها

حمل و ترخیص خرده بار از چین

حمل و ترخیص چین

جلو پنجره اسپرت

الوقلیون

____________________
لینک ها

وبلاگ جدید خودم

حالا بیا یه چی هست بالاخره

تجربه،فکر،حس

عاشقانه

هنرکده رویای طلایی

چاقی خوشبخت در آستانه تاهل

خاطرات دلتنگی های من

زن بابای امروزی

روزانه هام از زندگی زیر یک سقف با همسرم

روزانه هاي خانم دوري وآقاي مارلين

ردیاب ماشین

جلوپنجره اریو

اریو زوتی z300

جلو پنجره ایکس 60


____________________
امکانات

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 21
بازدید کل : 14740
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 49
تعداد آنلاین : 1

چهار شنبه 19 / 1 / 1392برچسب:,

کوچ نامه

اینجا رو از اول هم دوست نداشتم شاید

البته بی انصافیه که اینو بگم

ولی من از بی انصاف بودن خوشم میاد

کلا از صفات منفی خوشم میاد

این وبلاگ جدیدمه

varaghparehaa.blogfa.com

دو شنبه 17 / 1 / 1392برچسب:,

سوال

میخوام از لوکس بلاگ کوچ کنم به بلاگفا

نظرتون چیه؟؟؟

لطفا در جواب این سوال کامنت نذارین که بیا وبلاگ من آمار سایتت بره بالا و از این مزخرفات

پنج شنبه 8 / 1 / 1392برچسب:,

یک خط صاف و ممتد

این است زندگی من!

سر کار میام و بعد خونه. ظرف میشورم لباس میریزم تو ماشین غذا درست می کنم.

خبری از کلاسهای مختلف و فعالیتهای اجتماعی یا حتی یه کتاب خوندن ساده نیست.

بی حوصله و غر غرو شدم. از شلوغی فراری ام. منظورم از شلوغی جمعی بیشتر از دونفره. زود خسته میشم.

از هیجانهای دوران گذشته خبری نیست. از دوستام خبری نیست و من همین تنهایی و بیکاری و ترجیح میدم. هیچ شادی و حرکتی نیست. میخورم و میخورم و میخورم و فکر میکنم و باز میخورم و میخوابم.

لم میدم رو کاناپه و شبکه هارو بالا پایین میکنم و باز هم میخورم.

دلم برای دوران مجردیم تنگ شده. برای مسافرتهای مجردی. برای سیگارایی که از دست تو میگرفتم و برای حرفایی که تا صبح تو اتاقم با هم میزدیم. دلم برای تو تنگ شده و الان دو هفته است که نیومدم سر مزارت.

هر شب به امید اینکه بیای به خوابم میخوابم. اما تو....

بی معرفت شدی داداشم!

 دلم برای ولگردی هام تنگ شده. برای وقتایی که نو کافه تلخ روی صندلی ها ولو میشدیم و بی توجه به اطراف فقط زر میزدیم.

دلم میخواد مغزمو خالی کنم. دلم میخواد لب ساحل توی شب قدم بزنم و سیگار پشت سیگار دود کنم. یا یکی دو پیک شراب انگور بخورم که فقط گرم شم. بدون اینکه بدونم چی میشه یا اصلا چی هست؟

دلم میخواد توی هیچ چار دیواری نرم. دلم همون آش دوغیو میخواد که تو سرعین خوردیم. و دلم میخواد این بار به جای الی من از رو میز رد شم و برم اونور. دلم همدان میخواد که با نسرین پاسورو بالا پایین کنیم و یه نیم ست مسی بخریم و بستنی قیفی شکلاتی گنده بخوریم که روش ترافل داره.

دلم کوه نوردی میخواد. همون فردویی که رفتیم و پیپ برده بودیم بدون فندک و کبریت و قلیون بدون فویل.

دلم میخواد دوباره با 405 حمید از وسط میدون رد شیم. دلم میخواد دوباره شبا تو خیابون شیشه های ایستکو بکوبیم به دیوار و الکی داد و بیداد کنیم.

دلم میخواد ملت دنبالم بیان و بعد همونجا که انتظارشو ندارن بزنم تو برجکشونو با خاک یکیش کنم.

دلم تنوع میخواد. یه چیزی که به وجدم بیاره. یه چیزی که یه ذره از این حال مزخرف بیارتم بیرون.

دلم میخواد وسط سپهسالار دوباره زهره رو ببینم و جیغ بکشه.

یا لی لی بازی رو پشت بوم با مرضیه و لیلا و مریم و نسرین.

یا راه رفتن رو لبه دیوار پشت بوم و جیغای زهرا خانوم.

دلم میخواد سندس دوباره سر اون پیرمرده تو چارمردون داد بکشه. یا ژست مشت زدن به اون پسره رو دوباره بگیره.

دلم بسکتبال میخواد تواون زمین پشت سازمان آب.

دلم هیجان میخواد.

پ.ن:امروز میام دیدنت. قول میدم. دلم تنگ شده برات. امروز حتما میام.

چهار شنبه 28 / 12 / 1391برچسب:,

آخرین پست 91

به قول حسین پناهی:

می دانی ، یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی “تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت، باید به خودت استراحت بدهی،

دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال

ســوت بزنی، در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف

 کشیده اند، آن وقت با خودت بگویـی :

بگذار منتـظـر بمانند

پ.ن: اصلا هم بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی نمیاد

الان چند ساله که نمیاد

سال نو مبارک

شنبه 22 / 12 / 1391برچسب:,

درد

یکی مرغ بر کوهی بنشست و خاست

چه افزود بر کوه و از او چه کاست؟

من آن مرغم و این جهان کوه من

چو رفتم جهان را چه اندوه من؟

پ.ن: سیاه پوش شدیم

در غم از دست دادنت.....

چشمانم......

سه شنبه 13 / 12 / 1391برچسب:,

خدایا نه!!!

 

اگر تنهاترين تنها شوم باز هم خدا هست.
او جانشين همه نداشتن هاست.
نفرين و آفرين هابي ثمر است.
اگر تمامي خلق گرگ هاي هار شوند و از آسمان هول و كينه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسيب ناپذير من هستي.
اي پناهگاه ابدي !

تو ميتواني جانشين همه بي پناهي ها شوي.
:پ.ن

مگذار چیزی تو را آشفته کند 

يا چيزي تو را به هراس افكند

همه چيز در گذر است

و تنها خداست كه مي ماند

شكيبايي و پايداري كمندي است

كه هر شكاري را به دام مي كشد

آن كس كه خداي را دارد

ديگر به هيچ چيز نياز نخواهد داشت

و خدا به تنهايي او را كافي است.

 پ.ن2:

خدایا عاجزانه می خواهم از تو

عاجزانه

التماس می کنم

بر من رحم کن

بر من که می دانم ناتوانم رحم کن!

 

شنبه 1 / 12 / 1391برچسب:,

نامه ای به خدا

نوشتم تا یادت باشد دیشب چوب بزرگی لای چرخ زنی بینوا گذاشتی

نوشتم تا بدانی

تا یادت بماند

اشکهای مادری را

لرزش دستان پدری را

درماندگی زنی را

هق هق تازه عروسی را

نوشتم تا شاید یادت بیفتد تو خدایی

و به تو توکل کرده ایم در این جهنمی که نامش زمین است

نوشتم تا فراموش نکنی عجزم را و فراموش نکنم ظلمت را.....

30/11/1391

شنبه 24 / 11 / 1391برچسب:,

به همین زودیا منفجر میشم.

.....

به همین زودیا

چهار شنبه 23 / 11 / 1391برچسب:,

love is...

عشق یعنی همون شبی که پسر عمه هات خونه ما خوابیدن

عشق یعنی یه دسته گل نرگس روی حوله حمام

(اینو فقط برای خود خودت نوشتم)

پ.ن: عشق یعنی یه جعبه کادو توی داشبورد

سه شنبه 15 / 11 / 1391برچسب:,

مردیم از خوشی آخه

والا

دنیا که بر وفق یا وقف مراده ایران هم که کشور گل و بلبل. همه جا جنگ و دعوا و اعتصاب و راهپیماییه اما تو ایران صلح حاکمه. همه جا جرم و جنایت و گرسنگی و بیکاری و غیره و ذلک هر روز داره گسترش پیدا میکنه اما ما هر روز داریم بیشتر به راه راست هدایت میشیم. هر روز یه چیز جدید تو کشورمون تولید میشه و ما دیگه نیازی به اجنبیا نداریم. کلی هم مجری داریم که اخبار هولناک اون ورو برامون میگن تا قدر عافیت بدانیم. خدا راضی باشه ازهمه مون.

تنها مشکلمون اینه که دارو نیست، همه چی روز به روز گرونتر میشه، نرخ تورم با مبلغی که هرسال به حقوقمون اضافه میشه ناهمخوانی فجیعی داره، ارزش افزوده باید بدیم اونم هرسال 1% بیشتر نسبت به پارسال، 8 گرامی مون همیشه گرو جناب 9، پراید شده 20 میلیون، طلا که دیگه هیچی، ارز که قیمت خون اجدادمونه و از شدت ترس از فردا میخوایم همدیگه رو تیکه پاره کنیم (فرقی نمیکنه که چیکاره باشیم فقط کافیه بتونیم کلاه سر یکی بذاریم)........مشکل دیگه ای هم داریم آیا؟!

چی میخواین از زندگیتون که این قدر غر میزنین؟ دیگه بهتر از این؟

اجاره و قسط و پول آب و برق و گاز و شهریه دانشگاه و خدای نکرده درمان مریضتون رو هم که از یارانه ها تامین میکنید.

کمرتون داره زیر بار زندگی میشکنه؟

بی خیال بابا اقتصاد مقاومتیو انرژی هسته ای و 22 بهمن و بوی گل و سوسن و یاسمن و عشق است.

پ.ن: پدرم، به خاطر تمام وقتایی که با وقاحت تمام سرت داد کشیدم یا توی دل خودم گفتم اینا قدیمین و یه سری چیزارو نمیفهمن یا ازت خواسته های بیجا داشتم ازت معذرت میخوام.

به خاطر ندیده گرفتن قدرتت و نبوسیدن دونه دونه ترکهای دستت منو ببخش.

جمعه 11 / 11 / 1391برچسب:,

صرفا جهت اطلاع!!!

خوابم میاد.

دو شنبه 7 / 11 / 1391برچسب:,

بپا خفه نشم

یه عالمه  حرف جمع شده تو دلم که میخوام هوار بکشم و بگم تا بلکه احتمال خفه شدنم کمتر شه.

ازت دلخورم. شایدم حق با توئه ولی مهم اینه که تو حتی زحمت حرف زدنم به خودت نمیدی.

ازت واقعا دلخورم مهدی.

پ.ن: چشمام داره از کاسه در میاد و سرم به شدت درد میکنه. باید برم پیش چشم پزشک.

پ.ن2:

دوســـت  دارمــش ...!!!

                مثـــل دانه ای که نور را...

                                مثـــل مزرعی که باد را...

                                                مثـــل زورقی که موج را...

                                                                یــــا پرنـــده ای که اوج را...

 

دوســــــــــت دارمـــــــــــــــش...!؟!

 

 

شنبه 3 / 11 / 1391برچسب:,

 

اینکه اولش عنوان میخواد کلا تمرکزمو به فنا میده.

دیروز که داشتیم میرفتیم خونه مامانم تو ماشین همونطور که داشتم آلومینیوم سبز آدامس five رو دور انگشتم میچرخوندم به این فکر کردم که واقعا بعضی چیزا هیچوقت از ذهن آدم بیرون نمیرن.

مثلا وقتی که شب بله برونمون مهدی بهم اس داد که احساس میکنم بیشتر از همیشه دوستت دارم.

یا وقتی که گفت نگات می کردم و قربون صدقت میرفتم.

یا شب عقدمون که گفت خوابم میاد ولی دوست داشتم امشب پیش تو باشم.

یا وقتی به فاطمه گفتم احساس کردم خیلی دور برداشتی و می تازی تصمیم گرفتم دستیتو بکشم.

یا بعضی صحنه ها. و خیلی چیزای دیگه

کلا می خواستم مکاشفه جدیدمو بگم.

اینکه یه سری چیزا رو هرگز (منظورم واقعا هرگزه) فراموش نمی کنیم.

و یه سری از این یه سری ها میتونن آدمو عذاب بدن.

دلم یه چیزی می خواد که لعنت بهش نمیدونم چیه.

و میل عجیبی به خفه کردن بعضی ها پیدا کردم.

با همین پنج انگشت دوست نداشتنیم گلوشونو بگیرم، فشارو هر لحظه بیشتر کنم، تو چشماشون زل بزنم و همینطور که به هم نگاه میکنیم و به خرخر گلوشون گوش میدم کم کم بنفش بشن....

و بعد از آخرین نفس ولشون کنم که روی زمین ولو شن.

پ.ن1: هرچی واسه پست پایینی دنبال یه عکس توپ گشتم چیزی پیدا نکردم.

پ.ن2: خسته ام. بی دلیل. ذهن و روح و فکر و جسمم با یه تریلی 18 چرخ شاخ به شاخ شده.

من واقعا مسافرت می خوام. (با تاکید اکید روی واقعا خوانده شود)

چهار شنبه 2 / 11 / 1391برچسب:,

تعبیر خواب

 
دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم :
در آسمان پر می کشیدم
و لا به لای ابرها پرواز میکردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر ، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می زد
آنگاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می کردم !
 
زنده یاد قیصر امین پور               
خدا بیامرزدت                   

 

دو شنبه 30 / 10 / 1391برچسب:,

اینم از این

از همین تریبون شهادت بچه مونو به خودم و همسرم تسلیت میگم

نه بابا شوخی کردم خبری نبود ما جو زده شده بودیم.

به قول یارو گفتنی بچه ها غزل هم رفت....

غزل هم به جمع ببعی ها اضافه شده و دیشب بله برونش بوده.

فقط این سندس خیلی بدجور مقاومت می کنه که ایشالا اونم بع بعش در میاد.

البته الان که دارم دقت می کنم فقط سندس نمونده بروبچ خیلی مقاومن.

سعیده، زهرا، الهام، لیلا، فهیمه، فائزه....

چقدر عروسی خواهیم داشت

غزل جونم خوشحالم که به آرزوت رسیدی.

پیوندت با مسعودت مبارک.

سندس بی جنبه توهم خجالت بکش که زدی زیر گریه. آدم که از شوق گریه نمی کنه

دل نوشت: تورا دوست دارم به قدری که اشک ببارد به سجاده بی کسی*** به قدری که دل بارها بمیرد در اندوه و دلواپسی

جمعه 27 / 10 / 1391برچسب:,

چرا؟

دو سه روز پیش بود که به همکارمان گفتیم بیا و وبلاگمان را بخوان. نه اینکه فکر کنید خواننده نداریم. چرا که ما کلا به کسی وبلاگمان را معرفی نکرده ایم و گرنه خواننده است که از در و دیوار اینجا بالا می رود و میترسم قالبمان تاب نیاورد.

خلاصه اینکه داشت میخواند و لبخند می زد و گاهی تعریف میکرد ما هم عین همان حیوان 4 پای گوش مخملی انگار بهمان تی تاپ داده و از شدت ذوق نزدیک بود بمیریم که خدا رحم کرد و همسری در لحظات آخر با اسب نقره ای آمد دنبالمان و ما را نجات داد والا الان مراسم سوم ما برگزار بود و همه غرق اشک و آه و ضجه صد البته.

همچین آدم کمبود محبت داری هستیم ما.

شبش هم با مادر شوهر و دو خواهر شوهر عزیزم رفتیم رنگین کمان و کلی جلف بازی در کردیم و خوش گذشت. 60 تا تیکت بردیم و چیپس سیخی هم خوردیم.توی هاکی هم همه اش می بردیم. چقدر وقتی جاری نیست همه چیز خوب است.

تازه ساعت 12 هم که برگشتیم خانه تازه دوست شوهرمان با همسر و دخترش که شبیه مخلوطی از کیوی و سیب زمینی است آمدند و کور شوم اگر دروغ بگویم ساعت 1.34 بود که با خداحافظی خود خوشحالمان کردند.

دیشب همه چیز خوب بود. خوب که می گوییم مال یک دقیقه اش است. دیشب همه چیز عالی بود. اما نمی دانیم چرا ما یکهو عین آن لاک پشتی که دهان شکسته شده اش را بی موقع باز کرد ناگهان بنای گریه کردن گذاشتیم.

آن هم نه اینجور که. زار زار عین ابر بهار می باریدیم و همسر گرانقدرمان را در تعجب محض فرو برده بودیم و او مدام سوال می کرد که چرا گریه می کنی و ما همچنان قلنبه قلنبه آبغوره میگرفتیم. و مطمئنا عواقب آن را که همانا گند زدن به خوشی مان بود به جان خریدیم.

دلمان برای شوهرمان خیلی سوخت که هیچ نگفت و فقط سعی داشت ما را آرام کند.

بارها از خواب پریدیم و سریعا در بحر این فکر مستغرق شدیم که چرا گریه کردیم و هنوز هم داریم به همین موضوع می اندیشیم که واقعا چرا؟

دیشب همه چیز عالی بود اما!

سه شنبه 24 / 10 / 1391برچسب:,

........

دیشب خواب دیدم.

صبح که بیدار شدم احساس میکردم کسی منو با چوب حسابی زده.

عکسای عروسیمون فقط آماده شده. رفتیم دیدیم خیلی قشنگ شده بود.

این دو روز تعطیلی هم رفتیم ساوه خونه عمه شوهرم که 3تا پسر داره که مثل داداشام میمونن و عزیزن برام.

خیلی خوش گذشت.

حس بدی دارم.

در حالیکه امروز روزیه که عیدیمو گرفتم.

پارسال همچین روزی چقدر فوق العاده بود.

دلشوره دارم.

شنبه 19 / 10 / 1391برچسب:,

افاضات یا اضافات خوشبختی

حالم چقدر خوبه

گوش شیطون کر و چشم حسود کور (می دونم که می فهمید مقصود دقیقا جاری عزیزمه و البته...... )

دیشب مهرانگیز یکی از دوستان عزیزم با همسرش اومدن خونمون.

جالبه که نام خانوادگیه همسر من و اون ایمانی هستش.

تازه فقط 1 ماه فاصله سنی شونه.

همش نگران بودم نکنه بهشون خوش نگذره اما شب خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت.

خیلی سریع با هم ارتباط برقرار کردن.

قابل توجه دوستان مجردم اگه ازدواج کنید شام دعوتتون میکنم و بهتون خوش میگذره

ما اینیم دیگه. (همسری نذاشت آخر شب ظرفاشو بشورم خونه انگار بمب منفجر کردن)(تازه صبحشم خواب موندم)

بعلههههههههههههههههه.

بازم از شرکت آپ کردم. کلی هم کار رو میزمه.( وجدان کارو رو لحاظ کنید)

 

سه شنبه 17 / 10 / 1391برچسب:,

هستیم

آره هستیم

چشم بعضیا در بیاد زنده و شاد و قبراق و خوشبخت (از شدت این آخری نزدیکه خفه شیم)

فقط همسر مهربونم زده مودم رو سوزونده اینه که تا مدتی نمیتونم قلم فرسایی کنم.

وقتی میگم اون زده مودم رو سوزونده دلش میخواد بیاد همچین ماچم کنه که یه ماه استعلاجی بگیرم.

بابا من خواب بودم مودم مونده بود بیرون خیس شده بود بعدش من از برق کشیدمش اوردمش تو فردا اقا زدن به برق همانا و دود کردن همان. میگن کار را که کرد آن که تمام کرد دیگه.

امشبم 2تا داداشام و بابام شام خونمونن مامان جونم مشهده. سوغاتی 

الانم از شرکت آپ میکنم.

ساعت کاریمم تموم شده الان همسری میاد دنبالم.

فقط خواستم یه وقت نمیرین از نگرانی.

بای بای

چهار شنبه 4 / 10 / 1391برچسب:,

میخوامD:

ادم وقتی یه وبلاگ می زنه فکر میکنه کلی حرف داره که باید به گوش عالم برسونه و همه رو مورد فیض قرار بده و کیفور کنه.

اما بعدش هرچی به ذهن ناتوانش فشار میاره................دریغ

زندگی ما بعد از 3 ماه و 14 روز که از عروسیمون میگذره ارومه و احساس خوشبختی در حد عالی و متعالی در وجود ما قل قل میکنه.

اما این باعث نمیشه که من فکر کنم دیگه خواسته ای ندارم.

من مسافرت میخوام.

ول خرجی الکی می خوام.

برف می خوام.

یه مهمونی گنده با حضور کسایی که واقعا همونی هستن که نشون میدن می خوام.

میخوام بزنم تو گوش یه نفر که میدونم کیه.

میخوام به خیلیا با صدای بلند و در جمع بگم که واقعا نسبت بهشون چه حسی دارم.

یه سری خواسته های مادی هم دارم که بابتشون مدام دارم دعا میکنم.

همکارم چند روز پیش بهم گفت که خدا نشسته اون بالا ببینه کی شوهر میخواد بهش نده، کی شوهر نمی خواد بهش بده، کی بچه می خواد بهش نده، کی بچه نمی خواد بهش بده، کی خونه نمی خواد بهش بده، کی خونه می خواد بهش نده و قص علی هذا.

البته بی انصافیه اما یه جورایی راست میگه نه؟ سندوس که با من موافق بود.

پ.ن: پ.ن 2: همین الان یه چیزی دیدم که باعث شد دلم خیلی بگیره. آخه چرا؟

اصلاحیه: سندس رو اینجوری می نویسن نه اونجوری

دلم تنگ می شود گاهی

برای حرف های معمولی

برای حرف های ساده

برای" چه هوای خوبی!"/ " دیشب شام چی خوردی؟"

برای "راستی ماندانا عروسی کرد."/"شادی پسر زایید."

و چه قدر خسته ام از "چرا؟"

از " چه گونه!"

خسته ام از سوال های سخت، پاسخ های پیچیده

از کلمات سنگین

فکرهای عمیق

پیچ های تند

نشانه های با معنا، بی معنا

دلم تنگ می شود، گاهی

برای

یک " دوستت دارم" ساده

دو " فنجان قهوه داغ"

سه "روز" تعطیلی در زمستان

چهار"خنده ی" بلند

و

پنج " انگشت" دوست داشتنی."

پنج شنبه 16 / 9 / 1391برچسب:,

دانشجوی عزیزم

در کوچه درس رهگذاریم هنوز
وین راه دراز می سپاریم هنوز
از اول ثبت نام سال ها می گذرد
ما واحد پاس نکرده داریم هنوز!

انگار این شعرو واسه من سرودن. خب مگه چیه؟ همش سه ساله که دانشجو شدم. زیاد نیست که. همشم قد یکی دو ترم واحد پاس کردم. عوضش اینجوری یه 10 سالی دانشجو میمونم و هر سال تبریک روز دانشجو دریافت می کنم.

داداش گلم امسال اولین سالیه که تو مشمول روز دانشجو میشی.

دانشجوی عزیزم روزت مبارک!

امیدوارم که واحدهاتو خیلی خوب (نه مثل خواهرت) پاس کنی و من بتونم یه مهندس خوش تیپ تحویل جامعه بدم.

روز دانشجو مبارکه همه دانشجوهای ژیگول و غیر ژیگول و مومن و بی ایمان و با غیرت و سیب زمینی و خلاصه همه نوع دانشجو.

بزن لایکووووووووووووووووووووووو

پ.ن: امروز توی برنامه ویتامین 3 یه اقایی داشت میگفت که واسه مدرسه هایی که تعداد دانش اموزا کمه گذاشتن بخاری گازسوز مقرون به صرفه نیست.

اقای مسئول! سوختن 35 دانش اموز دختر کلاس چهارم ابتدایی مدرسه شین اباد چقدر شد؟ مقرون به صرفه بود؟

لعنت به چرتکه....

چهار شنبه 13 / 9 / 1391برچسب:,

چطور به لطف تو بعد از مرگم امیدوار نباشم؟

باز هم طبق معمول دلمان گرفته.

دور و برمان خلوت است و ما بجز سر کار رفتن و ولگردی در وبلاگ دوستان کاری نداریم و تا می توانیم سرمان را می خارانیم.

دوستانمان که همه گم شده اند. همسرمان را هم که در روز 2-3 ساعت بیشتر نمیبینیم.* خدا هم که طفلک سرش خیلی شلوغ است و بهتر است ما یک نفر مرفه بی درد حداقل زر و زوری نکنیم تا کمی به کارهایشان برسند. خانواده مادر خودمان و مادر شوهرمان هم که......

*در خلقت خداوند مانده ایم انگشت به دهان و سر در گم. این بشر (همسرمان) بالکل روی حالت سکوت قرار دارند. حتی ویبره هم نمیزنند. اگر ما حرفی نزنیم ایشان هم همچنان سکوت اختیار کرده و به صمُُ بکمی خود ادامه می دهند. می ترسیم کم کم کلمات را به دیار عدم بسپاریم و از همانجا هم زبان ایما و اشاره را برداریم و به زندگی ادامه دهیم.

دلمان پوسید از بس این آقا هیچ نگفت و ما هی ور زدیم و ور زدیم.

از دستش دلخوریم. اصلا حالا که اینطور است میوفتیم روی دنده چپ و قهر هم میکنیم.(شاید یک ونگ ونگی هم کردیم چون اشک تنها صلاح ما زنان است)

همینه که هست.

پ.ن: خدایا کمک کن حسود نباشم. نبوده ام و نمی خواهم باشم چون از لا یسود بودن خوشم نمی اید. پس خدایا کمکم کن چون در زندگی ام از تو جز زیبایی ندیده ام. و کمک کن که به لطف هیچ کس جز تو دل خوش نکنم.

دل نوشت: تو چه دانی که چه ها در دل اوست***او ترا تا به کجا دارد دوست

جمعه 8 / 9 / 1391برچسب:,

تبریکات ویژه

بله

واقعا تبریکات ویژه به خودمان که امروز اولین روز کاری مان در یک شرکت و در قالب یک حسابدار بود. خیلی هم عالی.

مدیونید اگر فکر کنید ذره ای گیج میزدیم یا از انبوه کار و بهم ریختگی و شلوغی سر درد گرفته بودیم!!!

این وبلاگ هم به درد لای جرز دیوار نمی خورد.

تاریخ هایش مالیخولیایی است.

فرزندم امروز چهارشنبه 1391/09/08 است.

چشممان روشن

چهار شنبه 6 / 9 / 1391برچسب:,

زن که باشی

زن که باشی
گاهی کم می آوری
دست هایی را که
مردانگی شان امنیت می آورد
و شانه هایی را که
استحکام آغوششان
لمس آرامش را
به همراه دارد.

دست خودت نیست

زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی...
پناه ببری...
ضعیف باشی...


دست خودت نیست

زن که باشی
گهگهاه حریصانه بو میکنی
دستهایت را
شاید
عطر تلخ و گس مردانه اش
لا به لای انگشتانت
باقی مانده باشد.

زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه

که دلش بلرزد و صدایت کند:بانو....

دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی رهایش می کنی
و پشت سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که
او
خوشبخت باشد.

دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.
میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی...

میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را

میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شالس دور گردنش..

ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی...

زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی

زن که باشی...

هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!!

بازهم خواهی پرسی:دوستم داری؟؟؟

و ته دلت همیشه خواهد لرزید.......

زن که باشی هرچقدرهم که زیبا باشی نگران زیباترهایی میشوی که شاید عاشقش شوند.....

زن که باشی هروقت که صدایت میکند:خوشکلکم!!!

خدا را شکر میکنی که درچشمان او زیبایی

دست خودت نیست

زن که باشی

همه ی دیوانگی های عالم را بلدی...

چهار شنبه 6 / 9 / 1391برچسب:,

نسرین...

اولین باری که دیدمش رو یادم نیست و نمیدونم اخرین باری که دیدمش چند سال پیش بود.

گاهی یادش می افتادم اما این بار.... واقعا دلم براش تنگ شده.

شب تاسوعا تا صبح خوابشو میدیدم که نمیدونم سر چی داشت ازم انتقام میگرفت. و بعد تمام این سه روز رو بهش فکر کردم.

چشمها و ابروهاشو یادمه. یادمه که ابروهاشو برمیداشت و مثلا از داییش قایم میکرد. موهای مشکی و کمی فرشو یادمه. و لبهای واقعا زیباش. دندونای سفیدش. قهقهه های از ته دلش. گریه های آرومش. انگشتهای کشیده و ناخنهایی که همیشه سوهان کشیده بودن و دلم میخواست همیشه خدا نگاشون کنم.

اخرین باری که دیدمت چند سال پیش بود نسرین؟

هفته ای رو که همدان کنارت بودم یادته؟ یادته که شب اخر دختراجمع شده بودن و کردی میرقصیدن؟

یادته که با هم میرفتیم کوه و بی خیال دنیا لب یه پرتگاه مینشستیم و پاهامونو اویزوون میکردیم و چیپس و پفک میخوردیم؟

چقدر راحت تو خیابونا پرسه میزدیم و چیپس لیمویی میخوردیم. انتخابات چی بود که باهم رفتیم رای دادیم؟

خبر ازدواجت و خبر فوت پدرتو شنیدم. و شنیدم که بخاطر فوت پدرت عروسیت یه سالی عقب افتاد. شاید الان بچه داشته باشی ها؟

4 سال از من بزرگتر بودی اره؟ متولد خرداد بودی؟

یادته که تو امتحانی که یادم نیست چی بود اول شدم؟ تو پارک روبروی بنیاد شهید نشسته بودیم و یه کیک گنده رو میخوردیم که تو بهم گفتی به من افتخار میکنی یادته؟

چقدر دلمون برای هم تنگ میشد. و بزرگترین غصه هامونو وقتی کنار هم بودیم فراموش میکردیم.

یادته یه شب تو همدان تا صبح تو بغل هم خوابیدیم؟

و مطمئنم که اون همه آب بازی توی خونتون یادت نرفته. تو سرما خیس خیس مینداختمت تو حیاط و درو میبستم و تو بودی که جیغ میزدی.

لی لی بازی رو پشت بومم یادت نرفته. و سوت زدنو که من بهت یاد دادم.

وقتی عروس شدی چه شکلی بودی؟

روزی که دانشگاه قبول شدی. روزی که بخاطر اعتیاد برادرت سعید گریه کردی. روزی که یه ایمیل برات فرستادم. روزی که اومدی خونمون و تمام تنم میلرزید و تو برام یه غریبه بودی. لحظاتی رو که از من تعریف میکردی. روزی که خبر قبولی برادر من و تو دانشگاه شریف بهمون دادی. روزی که....

الان خوشبختی؟

شاید الان اگه منو ببینی نشناسی. شمارتو یادمه. اما جرات میخواد که برگردم و من از پذیرفته نشدن میترسم.

خیلی جزئیاتو یادمه و خیلی کلیاتو فراموش کردم نسرین اما...

جای خالیتو این روزا خیلی حس میکنم.

 

جمعه 1 / 9 / 1391برچسب:,

نامه ای به همسرم

سلام جان دل

دلم خیلی گرفته که میخوام اینو برات بنویسم. میدونی؟ گاهی اوقات دلم برای هردومون میسوزه.

دلم میسوزه چون فکر میکنم شاید اگه با من ازدواج نمیکردی شاید خوشبخت تر بودی.

شاید من اونی که باید باشم نیستم. و مطمئنا تو لاق بهترینهایی.

وقتی بغلم میکنی گاهی شبا گریه میکنم.چون میبینم که موهای سفیدت بیشتر شده. در حالیکه هنوز به 30 نرسیدی. و تو که نمیدونی چرا گریه میکنم مدام به سینت فشارم میدی و من بو میکشمت و دلم بیشتر میسوزه.

به این فکر میکنم که اگه اون شب تو حرم امام رضا تورو عیدی نمیگرفتم الان چیکار میکردم؟

دلخوشی زندگیم چی بود؟ و به کی تکیه میکردم؟

به این فکر میکنم که اگه خدا تو رو ازم بگیره من چیکار کنم؟

می ترسم میدونی؟

از از دست دادنت وحشت دارم. و بهت که میگم چقدر خوب ارومم میکنی

من خوشبختم. بخاطر وجود تو. کنار تو. با تو

و بخاطر این خوشبختی ازت ممنونم.

شاید هیچ وقت نخونیش. شاید باید خیلی بهتر مینوشتم اما تو که همیشه کمبودهامو بخشیدی فرشته خدا.

دوستت دارم بخاطر همه چیزهایی که هستی.

کم، قدیمی، گم

همسرت

دو شنبه 27 / 8 / 1391برچسب:,

نمی دانم

نمیدانم چند روز پیش بود که جلوی آینه ایستاده بودیم و یکهو دلمان بچه خواست!!!

ان هم ما که اصلا حوصله اش را نداریم و تازه 2 ماه است که عروسی کرده ایم.

دو قلو یا سه قلو بودنش هم فرقی نمیکند.  پسر باشند اما. تپل و شیطان و با نمک.

بزرگ کردن دختر خیلی سخت است. مدام باید مراقب باشیم کسی با احساساتش بازی نکند با این همه گرگی که توی جامعه است.

نمیدانم چند روز بعدش بود که رفتیم خرید. و همه چیز سرسام آور گران شده بود. مگر دو نفر آدم چقدر خرج دارند؟

بنظرم همان جا بود که از خیر بچه گذشتم. طفلکم حتما در اینده کمرش می شکست.

کم کم دارد داغ مسافرت بر دلمان میماند. میترسیم بمیریم، آرزو بر دل

دیروز رفتیم امامزاده سیکنه خاتون. خواهر حضرت معصومه است. از در که میرفتی تو بوی آشهای نذری هوش از سرت می پراند. ما اما به آبگوشت خوری رفته بودیم. جایتان خالی چقدر چسبید. هوای بس مطبوعی داشت و آبگوشت هم بس لذیذ شده بود. آرامشی هم داشت که ونگ ونگ هیچ بچه ای بر همش نمیزد. و ما بدون توجه به اینکه ممکن است چاق شویم یک عالمه آبگوشت پر چرب خوردیم. به جهنم که این بقول یکی از نویسنده های همشهری جوان هولاهوپ ها ممکن است دور شکم و پهلوهایمان را بگیرند.

ماه محرم هم آمد. دلمان بسیار می گیرد.

پی نوشت: خدایا شکرت که تن شوهرمان سالم است و ما محتاج کسی نیستیم. سایه اش را از سرمان کم نکن.

پی نوشت 2: حالمان از آدم های دو روی دور و برمان دارد به هم میخورد. متاسفانه مدام هم باید ببینیمشان و لبخند تحویل دهیم. خدایا چرا اینقدر من تحمل میکنم؟ خدایا زبان درازی عطا فرما تا یکبار برای همیشه جواب کوبنده ای به اینها بدهم. کاسه صبرم دارد لبریز میشود.

پی نوشت 3: حالم شاید دارد از خود بزم هم بهم میخورد..... دلمان برای پنج انگشت دوست داشتنی تنگ شد!

 

جمعه 24 / 8 / 1391برچسب:,

ژله تزریقی

ژله های رنگانگ تزریقی

مواد لازم :
 
یه سرنگ 100 سی سی
ژله الوورا برای ژله پایه
ژله توت فرنگی برای گلبرگها
ژله لیمو برای برگ ها
برای رنگ قهوه ای از کمی شکلات اب کرده+ کمی ژلاتین استفاده کنید
و برای رنگ زرد از زعفرون

 

 خوب ژله الووراتون رو درست کنید و تو یه قالب شیشه ای بریزین (قالب حتما باید شیشه باشه که ببینید چی دارین میکشین تو ژله) و بزارین تو یخچال تا حسابی خودشو بگیره
بعد میریم سراغ ژله های رنگی
ژله های رنگی رو هم درست میکنیم (اگر خواستین رنگ خوراکی بهش اضافه میکنین) و داخل یخچال میزارین تا یه کم خودشو بگیره تقریبا باید مثل سفیده تخم مرغ باشه غلظتشوقتی ژله پایه خودشو گرفت سر سوزنی سرنگو در بیارین یکی از ژله های رنگیو(اونی رو که میخواین وسط گلتون کار کنین رو) داخل سرنگ بکشین و سر سوزنی سرنگ رو بزنین و بعد سرنگ رو از مرکر ژله به صورت مایل(حتما حتما باید از مرکز و به صورت مایل این کارو انجام بدین تا طبیعی تر و زیبا تر بشه) به داخل ژله پایه تزریق کنید به این ترتیب که سوزنو فرو میکنین و هم زمان که میارینش بیرون ژله رنگی رو توش تزریق میکنین
اگر ژله های رنگی از شکاف ایجاد شده توسط سوزن زد بیرون با 1 دستمال تمیز پاکش میکنین
وقتی کار طراحی تموم شد ژلرو توی یخچال میزارین تا ژله های رنگی خودشونو بگیرن
بعد اگر خواستین میتونین برای زیبای بیشتر یه لایه ژله سفید روی ژلتون بریزین تا وقتی ژلرو از قالب بیرون میارین گل هاتون مشخص تر باشه

 

جمعه 24 / 8 / 1391برچسب:,

اندر فواید یک روز بارانی

من عااااااااااااااااااااشق بارونم

همه فصل ها رو دوست دارم. حتی تابستونی که تو این کویر زیر افتاب نزدیکه که بچسبیم به اسفالت. اما بارون یه چیز دیگست. دیروز صبح از خونه زدم بیرون. با اینکه ممکن بود دیرم بشه اما تصمیم داشتم کمی از راهو پیاده برم. اخه نم نم بارون میومد. نزدیک سر خیابون یه خانوم از پشت صدام کردو و قتی اومد نزدیک تازه گفت ا شما ازدواج کردین؟ گفتم بله متاهلم. میخواست ازم خواستگاری کنه. اما خب قسمت نبود. حالا مگه ول میکرد؟ دختر خوب تو فامیلاتون ندارین؟ -نه دانشجویی؟ -بله تو هم کلاسیات دختر خوب سراغ نداری؟ -نه تو دوستات دختر خوب سراغ نداری؟ -نه .......

و فکر میکنم اگه ولش میکردم ساعتها زیر نم نم بارون از خوبیه پسرش و اینکه تو این دوره زمونه پیدا کردن دختر خوب مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه حرف میزد. من هم که عین بز نگاش میکردم. عجب طاقتی

بالاخره ولم کرد و رفتم اونور خیابون تاکسی سوار شم. حالا مگه تاکسی گیر میومد؟ همه با سرعت از کنارم رد میشدن. خدایا اگه سیل میومد ما با هم چیکار میکردیم؟

بالاخره دیر رسیدم

موقع برگشتن هم به دلیل همون نم نم بارون کلی وایسادم تا تاکسی گیرم اومدو رسیدم خونه.

عوضش کلی زیر نم نم بارون بودم و خیس شده بودم. بماند که مرد بغل دستیم به خودش زحمت تکون خوردن نمیداد و من و زن بغل دستیم نزدیک بود از پنجره بریم بیرون. باز هم من هیچی نگفتم.عجب طاقتی

من عااااااااااشق بارونم

بعد از ظهر هم کلاس داشتم. بارون دیگه شدید شده بود. همسری برد و منو رسوند. موقع برگشتن بارونی میومد شدییییییییید

دربست گرفتم چون مطمئن بودم در غیر این صورت به خونه نمیرسم. راننده بسی پیر بود و مدام ایت الکرسی میخوندیم که حداقل جدا از خودمون کسیو نکشه. رسیدیم فلکه سر خیابون.

ترافیک

ماشینا همه درجا وایساده بودن. قفل شده بود. حالا همه بووووووق میزنن و داد میکشن. دو نفر پیاده شدن یقه همو گرفتن. بعضیا فحش میدن. یه کامیون هم صاف اومد کنار ما و دود مبارکش تو حلقم.

نمیدونم دو تا مامور راهنمایی رانندگی از کجا یهو ظاهر شدن و ما بعد از نیم ساعت ازاد شدیم

به جای 2500 تومن هم 6000 تومن کرایه دادیم که خانوم بارونه ترافیکه و ...

بازهم من عییییییییییین بز

وقتی هم رسیدم خونه دیدم فلش 16گیگا بایتی شریفمو گم کردم.

من عااااااااااااااشق بارونم؟

چهار شنبه 22 / 8 / 1398برچسب:,

پست ثابت

از افلاطون نقل قول می کنم:

به گفته او مردان و زنان در ابتدای خلقت مانند امروز نبودند. در آن زمان تنها یک انسان بود... کوتاه قد... دارای یک بدن و یک گردن ولی با دو صورت که هر یک به جهتی می نگریست. انگار دو موجود از پشت به یکدیگر چسبیده باشند... دو جنس مخالف... دارای چهر دست و چهار پا

ولی خدایان یونانی حسادت می کردند. آنها می دیدند موجودی که چهار دست دارد بیشتر کار می کند و چون دو صورت در دو جهت مخالف دارد حمله کردن به آن کار دشواری است. با دارا بودن چهار پا نیروی زیادی برای حفظ تعادل، ایستادن و یا حتی راه رفتن به مدت طولانی نیاز نداشت....

خطرناک تر از همه آن موجود دو جنس متفاوت داشت و برای بقا نیازی به حضور دیگری نبود. زئوس خدای ارشد الپ، به سایر خدایان گفت که طرحی برای گرفتن قدرت آن موجود دارد. صاعقه ای فرستاد و آن موجود را به دو نیم کرد و به این ترتیب مرد و زن به وجود آمدند. این کار موجب افزایش جمعیت شد و در عین حال ساکنین دنیا را گمراه و ضعیف کرد.

دلیل آن این است که در حال حاضر، همه بدنبال نیمه گمشده خود می گردند تا او را در آغوش بگیرند و با این کار نیروی گذشته، قدرت پرهیز از خیانت، مقاومت، تحمل و سایر محسنات گمشده را دوباره بدست بیاورند. ما این در آغوش گرفتن را که یکی شدن دو جسم از هم جدا شده را به دنبال دارد س ک س می نامیم.

-این داستان واقعیت دارد؟

-به گفته افلاطون، فیلسوف یونانی، بله...

*از کتاب یازده دقیقه اثر پائولو کوئیلو

چهار شنبه 22 / 8 / 1391برچسب:,

افتتاحیه

تا بحال از این کارها نکرده بودم

منظورم وبگردیست

انقدر چرخ زدیم توی وبلاگهای اینو آن که دلمان خواست

حسودهم خودتی

حالا چی قراره بنویسم اینجا؟؟؟!!!!