اینکه اولش عنوان میخواد کلا تمرکزمو به فنا میده.
دیروز که داشتیم میرفتیم خونه مامانم تو ماشین همونطور که داشتم آلومینیوم سبز آدامس five رو دور انگشتم میچرخوندم به این فکر کردم که واقعا بعضی چیزا هیچوقت از ذهن آدم بیرون نمیرن.
مثلا وقتی که شب بله برونمون مهدی بهم اس داد که احساس میکنم بیشتر از همیشه دوستت دارم.
یا وقتی که گفت نگات می کردم و قربون صدقت میرفتم.
یا شب عقدمون که گفت خوابم میاد ولی دوست داشتم امشب پیش تو باشم.
یا وقتی به فاطمه گفتم احساس کردم خیلی دور برداشتی و می تازی تصمیم گرفتم دستیتو بکشم.
یا بعضی صحنه ها. و خیلی چیزای دیگه
کلا می خواستم مکاشفه جدیدمو بگم.
اینکه یه سری چیزا رو هرگز (منظورم واقعا هرگزه) فراموش نمی کنیم.
و یه سری از این یه سری ها میتونن آدمو عذاب بدن.
دلم یه چیزی می خواد که لعنت بهش نمیدونم چیه.
و میل عجیبی به خفه کردن بعضی ها پیدا کردم.
با همین پنج انگشت دوست نداشتنیم گلوشونو بگیرم، فشارو هر لحظه بیشتر کنم، تو چشماشون زل بزنم و همینطور که به هم نگاه میکنیم و به خرخر گلوشون گوش میدم کم کم بنفش بشن....
و بعد از آخرین نفس ولشون کنم که روی زمین ولو شن.
پ.ن1: هرچی واسه پست پایینی دنبال یه عکس توپ گشتم چیزی پیدا نکردم.
پ.ن2: خسته ام. بی دلیل. ذهن و روح و فکر و جسمم با یه تریلی 18 چرخ شاخ به شاخ شده.
من واقعا مسافرت می خوام. (با تاکید اکید روی واقعا خوانده شود)
نظرات شما عزیزان:
نامی 
ساعت9:05---12 اسفند 1391
سلام
واقعا بده بعضیا تو شرایط سخت فقط ابراز احساسات می کنند
وقتی ک احساسشون تو شرایط سخت گل میکنه
ولی من اخرش میخامش
پاسخ:سلام
الان منظورت منم؟